یه جور میگه "باس" که من به جای منظور اون یاد (مینی)باس میافتم و بوی نا و دم ازش پا میشه میپیچه تو اتاق!!
دلیل اینهمه نفرت برام مجهوله. دلیل اینهمه سنگاندازی و دستاندازی. اینهمه دشمنی. مردمآزاری. وقتی نه دستم میرسه نه اصلن رغبتشو دارم که بخوام به کارشون کار داشته باشم. اینهمه دردسر به قول اون بابا، از بیریشگی نیست. من ریشههای خودمو دارم در درونم. ریشه من توی هر زمین هرزی پاگیر نمیشه با هرکی از راه رسید. همین حالاشم توی همین وضع توقف نداشتهام. رشدم داره درونم اتفاق میافته، ذره ذره. به قول رومن گاری دشتهای مغولستان خارجی (اصلن کجاست؟) رو میبینم با گلههای بزرگ اسبهای اصیل سیاه و سفید و کهر وحشی زیر سایه ابرها، همراه تندباد و کوههای پسزمینه (چه درونم تنهاست!). یکسال سختی رو از سر گذروندم و سالهای سختتری در پیش دارم.
درباره این سایت